پیش گفتار
نیما شاه محمدی
ساعت تقریبا ۸:۳۰ دقیقه صبح بود که داشتم از سمت مسیر مترو حقانی به سمت باغ کتاب میرفتم! هوا تقریبا سرد شده بود سرما نوک انگشت های منو به شدت سِر کرده بود. تازه چند روز بود که سرمای عجیب غریبی به تهران وارد شده بود و پاییز قد علم کرده بود.
درست خاطرم نیست چه ساعتی بود که رسیدم ۸:۴۵ یا ۹ صبح, خاطرم هست سر یک میز نشسته بودم که دیدم: +پسری با کلاه کاسکت آمد گفت میتونم بشینم ؟
-گفتم بله که می توانید.
+ لبخندی زد و نشست!
-ازش اسمشو پرسیدم و گفت نیما هستم, منم گفتم شایانم و با لبخند رفتیم سر کار خودمون.
ساعت های زیادی مشغول کار کردن بودیم, مشخص بود برای کار خودش خیلی ارزش قائله و با وسواس خاصی داشت روی پروژه اش کار میکرد.
دیگه کم کم آفتاب داشت غروب میکرد و صندلی ها یکی یکی خالی می شد, هنوزم من سر جای خودم نشسته بودم و نیما هم سر جای خودش کارشو انجام میداد که پیشنهاد قهوه دادم؟
– موافق قهوه هستی؟
+ اوووم آره ولی … بزار من میگیرم
– نه نه… من پیشنهادشو دادم پس من میخرم
– اسپرسو سینگل میخوری یا دابل؟
+ خب الان دیگه غروبه یه سینگل میخورم
– باشه وایسا الان میام
کمی بعد با هم دو قهوه خوردیم, کمی بعد یک سیگار دود کردیم, کمی بعد فهمیدیم کلی دوست مشترک داریم…
کمی بعد انگار کلی ساله من این پسر و می شناسم.
نیما شاه محمدی فردی بسیار جذاب و خوش صحبت و خوش صدا, هنرمند و مهندس معماری که به هوش مصنوعی
با پایتون علاقه مند شده.
خیلی وقت بود که میخواستم راجب نیما و هنرش بنویسم اما فرصت نمی شد و امروز وقتی متوجه شدم تولدش هست گفتم چه قدر خوب که این مقاله رو تقدیم این بزرگوار کنم که هر بار که میبینمش با تمام وجود از داشتن همچین دوستی, احساس غرور و افتخار میکنم.
و این سرآغاز یکی از بهترین آشنایی های من با فردی بود که در ادامه نوشته با کارهاش و هنرش آشنا میشید!
نیما شاه محمدی متولد ۲۴ آذر ۱۳۷۲ و دانشجوی ارشد مهندسی معماری هست.
تز و پایان نامه اش رو داره روی تصویر سازی و طراحی با کد کار میکنه و سازه ای با کدهای پایتون ترسیم کرده که به نظر من بسیار بسیار هنرمندی و ظرافت و جزئی بینی میخواد که همه این شخصیت ها درون نیما یافت میشه.
ع
اما داستانی که باعث شد من با نیما صمیمی تر شم شاید داستان عکس هاش بود, داستانی که در اون زمان منو به شدت به یاد خودم و رابطه خودم انداخت! روزی که دستش شکست, روزی که عاشق شد و روزی که متفاوت به دنیا نگاه می کرد:
ادامه داستان از زبان خود نیما شاه محمدی می خوانیم و می شنویم و عکس هارو میبینیم:
دست راستم شکست. اولین بار بود که می دونستم شکسته و برگشتی نیست. خوب یادمه اون لحظهای که هنوز مطمئن نبودم که شکسته یا نه سریع جا انداختمش، خب با اینکه توی اون لحظه لذت می بردم که چقدر قشنگ حل شد اما واقعیت این بود که مقدار باورنکردنی درد رو باید تحمل می کردم. نکته جالبش اینه که اولین روزی که گچ گرفتم تقریباً همه کارهام رو انجام دادم، فرداش که اومدم سرکار همه شروع کردند به اشتراک نظر که حالا دست راستت شکسته به این مشکل بر می خوری و به اون مشکل بر خواهی خورد، در حالی که من نصف بیشتر مشکلاتی که دوستان ذکر می کردن رو بدون دید به این که مشکله به راحتی انجام داده بودم. نکته اش اینه که تو چقدر میخوای سختش کنی.
همیشه عاشق قدم زدن بودم، زمان برام آهسته تر می گذشت. در واقع اگه بخوام دقیق تر بگم تقریباً دنبال چیزی بودم که زمان را نگه داره. چشمات رو دیدم، زمان وایساد. دقیقا همون چیزی بود که دنبالش بودم، دنیام رو توی خودش نگه می داشت. تهران معمولاً هوا نداره اما این دفعه داشت، در واقع من داشتم، هوای تو رو؛ نفس می کشیدم. زمان عجیب بود غلظت تلخیام رقیق بود و دلیل تن دادن به سرما، گرمای دستت بود. می خواستم کل شهر و قدم بزنم،زمان رو و همه چیز رو متوقف کنم فقط با تو، تماسم هم باشه فقط با تو و حواسم یگانه یگانش فقط مال تو.
اما حالا دیگه نه تو هستی، نه من دست دارم. وقتی دستتون میشکنه اتفاق جالبی که میافته اینه که می اندازنش روی دوش خودتون. یعنی یک جورهایی به تو میفهمونن خودت باید مواظب خودت باشی. دلم تنگ شده بود. برای خود آزاری کافیه خاطرات رو چاشنی دل تنگی کنی، یک دفعه به خودت می آیی می بینی امانت رو بریده و تو مثل کسی که محتویات رگش با هوا آشنا شده آروم آروم داری یخ میزنی. باید به یکی میگفتم که دلم تنگ شده. اما به کی؟ نمیشه به یکی دیگه بگم دلم برای تو تنگ شده باید به خودت میگفتم اما کل این موضوع مثل دست راستم بود آویزون گردنم و کاریش هم نمی شد کرد.
یادم میاد وایساده بودم. ترمزم سرازیری راهم رو بریده بود. ساکن شده بودم، ساکن غم که شد کلیشه زندگی من. زمان من رو جا گذاشته بود و رفته بود، احتمالا ازینکه اولش متوقف کرده بودیمش و بعدش هم کامل فراموشش دلخور بود. قبر ساختم از خاطراتم. مردم.
انتخاب شما واقعا سخته، بین چیزی که دوست داری و کسی که دوستش داری و امیدوار باشی این انتخاب باعث خوشحالی هردوتون بشه. بزار بهت بگم رفیق، معمولاً نیست…مثل رقصیدن توی آتیش میمونه خودت رو از دست میدی و به بخشی از چیزی که عاشقش هستی تبدیل میشی. کسی که توی آتیش میرقصه محکوم به ذوب شدنه اما سوال اینه چه کسی به جز اون میفهمه حس چیه…؟
میگن گذشت زمان همه چیز رو آسون میکنه، اما واقعیت اینه که هیچ چیزی آسون تر نمیشه این تو هستی که قوی تر میشی و یاد میگیری چجوری با مسائل زندگی کنی.گذشتم؛ از راه ها، از مکان ها، از فضاها و از زمان ها. واقعیت اینه من میخواستم این کار را انجام بدم باید انجام میدادم، خوشحالم می کرد. باید حرکت کرد چون ساکن شدن مساوی مرگه. حالا همه چیز منطقیه، چشمای تو منو میکشت چون همه چیز در آنها ساکن می شد.
تصمیم گرفتم قدم ها رو بردارم، آخه کلیشون مونده بودن منتظر برداشته شدن. از ته ،روز و شب توی شهر قدم زدم از ما، قدم زدم از من، قدم زدم از ترس، از رنگ ازحسرت، فرسنگ فرسنگ و فردا دوباره از سر. سعی کردم بفهمم و بعضی وقتا فکر می کنم فهمیدم، سرد و گرم رو من دیدم و بعدش خندیدم. زمان یک کار ساده میکنه، فقط میگذره اما با گذشتنش خیلی چیزا رو عوض میکنه.من هم رفتن هام رو رفتم و برگشتن هام رو گشتم.
من انقدر تو رو دوست داشتم که دلم میخواست تک تک لذت های لحظه هام رو باهات شریک بشم. اما چیزی که بهش فکر نکرده بودم این بود که شاید انقد راه اومدن تورو خسته کنه. دلم خواست و هنوز می خوام تو واقعاً خوشحال باشی حتی اگر این خوشحالی شامل من نشه. پس شاید بهتره تو راه های خودت رو بری و من راه های خودم رو اما اگر بعداً اتفاقی همراه شدیم کلی خاطره باحال دارم برات تعریف کنم…